اموزگار به دانش اموزان گفت کتابهای خود را باز کنید و از روی درس حسنک کجایی بخوانید.یکی از دانش اموزان شروع به خواندن کرد:
گاو ما ما میکرد.گوسفند بع بع میکرد.سگ واق واق میکرد و همه با هم فریاد میزدند حسنک کجایی؟شب شده بود.
حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی امد.او به شهر رفته و در انجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن میکند
او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلو اینه به موهای خود تاف میزند.موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست
چون او به موهای خود گلت میزند.دیروز که حسنک با کبری چت میکرد کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبری تصمیم داشت
حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت میکرد.پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت میکرد.
پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد میکرد چون زیاد چت کرده بود.او نمیدانست که سد تا چند لحظه ی دیگر میشکند.
پترس در حال چت کردن غرق شد.برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به ان سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود
ریز علی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت.ریز علی سردش بود و دلش نمیخواست لباسش را دراورد.ریز علی چراغ قوه
داشت اما حوصله سردرد نداشت.قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد.کبری و مسافران قطار مردند.اما ریز علی بدون توجه به
خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود.الان چندسالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان نا خوانده ندارد.
او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.
موفق باشید